. رو ضه خوانی پدرم

......................................

خونه ما تو سبزه میدان خیلی بزرگ بود .دو جریب

سه اتاق ضربی و یه ایوون و که براش طارمی زده بودیم .

یه سرداب خیلی بزرگ که توش یه کنده بود که هندونه و ارده شیره و ترشی و چیزای دیگه توش نگه داری می کردیم.

دوتا طویله هم زیر اتاق ها داشتیم که یکیش طویله اختصاصی خر سبز یشمی بابا بزرگ علی اکبر بود و اون طویله هم از بز سرخ سیدی بود

که پدرم از یه سید مخص ابادی خریده بود و ماجو گوهر اندازه من دوسش داشت .

.................................

پدرم خیلی مذهبی بود و اهل نماز و روزه و نماز جماعت هر سه وقت در مسجد شکر الله به امامت حاجی متوسل .

اهل خمس دادن هم بود و هر وقت قالی ما فروش می رفت و پولش را می گرفت اول می رفت خمس اونو می داد بعد می اومد خونه و اون پول را خرج ما می کرد .

حالا حساب کن از اون پدر نماز جماعت خون و اهل خمس و نان خمس داده شده یه پسری مثل من به وجود اومد که تا حالا یه قرون خمس که

نداده ام هیچ .

اصلا در هیچ نماز جماعتی شرکت نکرده ام و هر کس ادرس بدهد که من را در نماز جماعت دیده با دادن نشانی و تاریخ ان بیاد یه جایزه بهش بدم .

حالا اگه لقمه خمس نداده خورده بودم و یه پدر داشتم که مقید به نماز و روزه نبود چه تحفه ای از کار در می اومدم .

...............

چند تا از همسایه های کوچه ما هر سال چند شب روضه خونی داشتند

و ما بچه ها مشتری پرو پا قرص این مجالس .

همه همسایه ها می اومدن

برق که نبود با چنذ تا چراغ توری جلسه را روشن می کردند و تعدادی مرد و زن در دو طرف جلسه می نشستند و چند تا ملا روضه می خوندند و مردم برای بد بختی های خود به حساب امام حسین اشک می ریختند .

بساط چایی هم بر پا بود و بلند گویی در کار نبود یعنی برق نبود که بلند گو باشد .

خوشبختانه از مداح های مفت خور هم خبری نبود و مردم مثل ادم چند ملا روضه گوش می کردند و می رفتند .

.......................................

تا این که پدر تصمیم گرفت تو خونه چند شب روضه خونی بگیریم .

همه اماده باش شدیم و هر کدوم به دستور پدز کاری به عهده گرفتیم و حیاط خونه که خاکی بود درست و حسابی اب و جارو شد .

خو ض وسط حیاط اب تازه گرفته شد و از در و همسایه چند تا فرش و گلیم قرض گرفتیم .

حسن بتولی همساده مون یه سماور بزرگ داشت اورد و سی چهل تا

استکان نعلبکی هم اورد و خودش وظیفه سور و سات چایی را به عهده گرفت .

پدرم تصمیم گرفت بر عکس خونه هایی که یه صندلی می ذاشتند و

یه تشک کوچک روش می نداختند تا نرم باشه

منبر حسینیه سرمحله را بیاره و ملا روش بنشینه و روضه بخونه .

...........................

اون روزا وانت باری در کار نبود و وظیفه اوردن منبر به من و بابابزرگ علی اکبر با اون الاغ سبز یشمی رسید .

منبر سرمحله از دوقسمت درست شده بود

خود منبر و پله ها که از هم جدا بودند .

قسمت اصلی منبر را سوار بر خر کرده و به سلامت به خونه اوردیم .

دوباره رفتیم و پله را سوار الاغ کردیم و چند قدم که اومدیم به سرازیری خونه حسن عباسعلی که رسیدیم.

یه خر ماده داشت حسن عباسعلی که از خونه اورده بود بیرون بره مسعود اباد .

نمی دونم الاغ بابابزرگ چه خورده حساب قدیمی با خر اون داشت که بنای عر عر را گذاشت و دنبالش کرد و می خواست تصفیه حساب کنه

چون سرازیزی هم بود و افسار را از دست بابا بزرگ کشید .

فزار خر ها یک طرف و افتادن پله های منبر یک طرف و پرت شدن بابا بزرگ یه طرف .

.................................

منظره ی خنده داری بود ولی از ترس بابابزرگ جرات خندیدن نداشتیم و

دنبال خر ها دویدیم

دم انبار فالگینه که رسیدیم اون دو تا الاغ حساب خودشون را تصفیه کرده بودن وکارشون تموم شده بود.و ارام ایستاده بودن .

........................

بابا بزرگ با زنجیر به جون هر دو خر افتاد و عیش اونا را منغص کرد و کوفتشان کرد .

افسار خر را گرفت و اورد پیش پله های منبر که یکیش شکسته شده بود و بقیه پله ها هم لق و پق .

بالاخره پله منبر را به خونه اوردیم و با چند تا میخ زدن رفع و رجوع کردیم

و تعمیر .

یه پتو هم روی پله ها ی منبر انداختیم و یه تشک نرم هم روی منبر برای ماتحت نشیمندگان .

..............................................

بساط روضه خوانی از هر جهت اماده بود و از 4 ملا دعوت به عمل امده بود

اقای شیداییان .

اقای شکوری

اقای اقا مهدی عاملی که هیچ وقت منتظر دعوت نمی ماند و همیشه خودش هر جا روضه بود می رفت .

و یه ملا از بیدگل که اسمش را یادم نیست ولی با الاغی که تند و تیز بود و

مثل اسب یه رکاب بهش اویزون کرده بود می اومد .

و

+ نوشته شده در جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۶ ساعت 21:55 توسط جعفر سحابی | نظرات