بعد از پایان سپاهی دانش رفتم ساری تو شرکتی که برادرم کار می کرد منم کار می کردم .

یه شرکت بود که که کارخانه سیمان تو شهر نکا می ساخت .

به عنوان تکنسین ساختمان .

پدر و مادرم اومدند دیدن ما و از ساری چند روزی رفتیم مشهد

و این شاید اخرین سفری بود که چند روز با پدر و مادر بودیم .

.....................

گذشت و گذشت تا سال 70 که هم ازدواج کرده بودم و سه تا بچه داشتم

فهیمه و مرتضی که 18 ماه با هم فاصله سنی داشتند و تقریبا 8سال و ده سال داشتند و امیر که کودکی شش ماهه بود .

البته این سفر را با ماشین شخصی رفتیم با جناب باجناق .

یه ماشین رنو داشتم که وسایل را بار زدیم و باجناق یه پیکان .

............................

صبح زود از ابادی حرکت کردیم و بکوب رفتیم از تهران رد شدیم تو جاده هراز بالای ابعلی کنار یه رستوران کنار جاده پیاده شدیم کههم استراحت بکنیم هم تو رستوران نهار بخوریم .تبلیغ زیادی کرده بود که بله کباب کوبیده

کباب برگ

چنجه

و نمی دونم چیزای دیگه

همه دور یه میز کنار جاده نشستیم بیرون از رستوران

شکم ها از گشنگی ضعف می رفت و وعده یه کباب خوب به خودمون دادیم .

......................

طبق معمول سنواتی فضولی و کییوزی من گل کرد

بلند شدم یه نگاهی به دور و ور رستوران بکنم

رفتم پشت رستوران که مجوطه ای مشرف به دره بود

چشمم به جمال سه راس الاغ سفید و چاق و چله خورد خورد که با افسار بسته شده بودند و چیزی می خوردند .

الاغ هایی چاق و قد بلند و فربه .

مثل الاغ هایی که رعیت های دشت خرم اباد و گلچین اباد اران در قدیم داشتند .

..............................

اومدم خبر دادم که چه نشسته اید که کباب گوشت خر است نه کباب بره

اگر باور ندارید ببینید .

بلند شدیم و با شکم گشنه چند کیلو متر دیگه راندیم و در کنار جوی ابی اب دوغ درست کردیم با ماستی که همراهمان بود و نان خانگی که برده بودیم

به جای کباب ابدوغ خیار !!!!

..........................

شب را در کنار دریا در محمود اباد گذراندیم و اب تنی و شنا .

روز بعد حرکت به مشهد رسیدیم .

..........................

و بد شانسی من در این مسافرت از ورود من به شهر مشهد شروع شد .

ماشین باجناق در جلو حرکت می کرد و من با چشم اونو دنبال می کردم که گمش نکنم

اون روزا موبایل هم نبود که بتونی با هم تماس بگیرید .

همون جور که داشتم به دنبال ماشین اون می رفتم اصلا متوجه نشدم از چراغ قرمز رد شدم

رد شدن همان و متوقف کردن ابو قراضه من همان و جناب سروان اماده

نوشتن برگ جریمه ای که خیلی سنگین بود .

حانم و بچه ها و من که خیلی پکر و ناراحت شده بودیم

.........................

یه فامیل داشتیم پسر عموی خانم که تو ماشین باجناق بود و خیلی شیرین زبان

به فریادم رسید و به جناب سروان گفت که .

جریمه اش نکن این بیچاره را این داماد عموی ما خیلی بیچاره و بی پول و عیالوار است

هنوز به مشهد نیامده .اهل فامیل پول روی هم گذاشته ایم و اونا را اورده ایم که حسرت مشهد به دلشون نمونه .

جناب سروان هم باور کرد و جریمه نکرد

خدا خیرش دهد .

................................

چند روزی را مشهد به خو بی سپری کردیم و گردش و تفریح و زیارت و خرید .

تا روزی که رفتیم توس دیدار حضرت فردوسی

و ان تصادف ناگوار

.....................

ادامه در پست بعدی .....................

+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۴ ساعت 14:27 توسط جعفر سحابی | نظرات