....
زراد خانه سوخت مخص اباد
.......................
برای پختن نان هیزم اصلا صرف نمی کرد چون اتش اون زود تموم می شد
البته از اول سال هر چی پوسه گردو و پوسه انار داشتیم و جمع کرده بودیم
می ریختیم توی تنور
هر چی هم پشگل بز سرخ ماجو گوهر جمع شده بود
چوب های وش چوب پنبه و پشگل های خر بابا بزرگ که همه را یه گوشه ماجو گوهر جمع کرده بود
خلاصه هر سوزوندی بود می ریختیم تو تنور
البته تا گاو سیاه را هم داشتیم از تاپاله او که ماجو گوهر به شکل دایره درست می کرد و می خشکوند استفاده می کردیم
ولی با فروختن گاو دیگه محتاج واردات سوخت شدیم .
برای پختن نان .
............................
سوخت گاو تو اران محله عباس اباد زیاد بود و چون مردم تو اکثر خونه ها گاو داشتند و سوخت اونا را می فروختند .
ولی یه عیبی داشت تو در ست کردن اون غل و غش داشتند و همراه تاپاله گاو ریگ و خاک قاطی می کردند تا وزنش زیاد بشه و توی تنور درست به خاطر نا خالصی نمی سوخت .
......................
برند بی عیب و نقص سوخت گاو تو بیدگل بود اونم تو محله مخص اباد و
دربریگ که مخص اباد در رده اول قرار داشت .
نان خانگی ما تموم شده بود و سوخت نداشتیم و مجبور به خرید بودیم
پدر یه رفیق فابریک داشت که تو مخص اباد دوستان زیادی داشت و اون محله را مثل سرمحله خانه دوم خودش می دونست به پدر گفت فزدا میریم اونجا سوخت بیاریم .
.......................
روز دیگه وانت پدر بزرگ را از طویله بیرون کشید و یه خورجین و یه ورونه
بزرگ و من سوارمازاراتی شدم و پدر و و دوستش به دنبال خر سبز یشمی از کوچه پس کوچه ها رفتیم تا به مرکز دارالخلافه بیدگل محله
مخص اباد.
از یه دالان تنگ وارد خونه ای شدیم که خیلی بزرگ بود و بیش از ده فروند گاو کنار دیوار پارک شده بود و داشتند تو تغار خودشون سوختگیری می کردند و کنجاله می خوردند .
گاهی هم سرشون را از تغار بیرون می اوردند و نگاهی به اطراف می کردند و دوباره سر به تغار ارزو می بردند .و هورت هورت زندگی سر می کشیدند .
.......................
وسط خونه یه تخت خواب چوبی بود و بساط یه چایی خوب و یه منقل که حقه کوچکی توش بود و زعال های اخته و روشن و داغ .
یه پیر مرد سید هم پای بساط منقل و به یه پشتی مندرس تکیه داده داشت بست را می چسباند.
با دیدن ما سلام و احوالپرسی و تعارف که بفرمایید چای که ماه هم نشستیم و از یه قوری شلغمی شکل قرمز برامون تو استکان های کمر باریک چایی ریخت .
استکان های بلور که از فزط شسته نشدن زرد شده بود و شده بود طلایی رنگ .
دوست پدر اهل دود بود و به تعارف اون سید جواب مثبت داد و حقه را به لبان مبارک و یه بست عشقی از تریاک سناتوری سید مهمون شد و دودش را از سوراخ بینی به اسمان لاجوردی فرستاد .
.......................
از منظور ما که مطلع شد که برای چی اومدیم داد سخن داد از ویژگی ها و محسنات تا پاله های اختصاصی خودشون که چقدر اتش این سوخت با دوام هست و چه چیز هایی به گاو می دیم که این جور سوختش پر زور هست.
جوری تعریف تاپاله های گاو هاش را می کرد که حاج حسین سوهانی و پسران
از سوهان خود تعریف نمی کردند .
.....................
صدا به یکی از دو پسر هاش زد که کلاه سبز و شال سبز داشتند و حتی یکیشون کمربند سبز به شلوارش بسته بود که اگر نبود از فرط نی قلیونی بودن شلوار از پاهاش می افتاد .
پسر که اومد بهش گفت نمونه تاپایه را بیاور .
اونم رفت یکی اورد گرد به قطر 50سانت و ضخامت 5 سانت داد دست پدرش .
اونم نامردی نکرد و با دست های مافنگی با یه ضرب از وسط شکست و
اورد نزدیک بینی ما که ببینید چه قدر خشک هست و .....
و دوباره تعریف و تمجید از ممتاز بودن جنس سوخت
و دوباره با همون دست برامون یه چای دیگه ریخت .
که من با همه پتال گری که در وجودم هست نخوردم
......................
یادم رفت بگم دو تا خانم هم داشتند به دیوار روبروی افتاب رو تاپاله می چسباندند با چه ظرا فت و زیبایی .
دورش را گرد می کردند و اضافه هاش را می گرفتند .
و بعد در چند قدمی شاهکار خود می ایستادند و با نگاهی ژرف و عمیق به اثار دست ساز و هنری خود نگاه می کردند
درست مثل تابلوهای نقاشی ونگوگ و رامبراند و پیکاسو در اتلیه ها و
نمایشگاه های لندن و پاریس.
.....................
خلاصه معامله سر گرفت و خورجین و ورونه را پرکردند و یه هور که تور مانند بود اونم پر کردند و قپان کردند و چند تا هم عوض وزن خورجین و ورونه و هور اضافه گذاشتند . و پولش را پدر داد .
و با کلمه خیرش را ببینید افسار خر را دست گرقتم و این بار پیاده و پدر و دوستش به دنبال من مثل قومی فاتح به سرمحله نزول اجلال فرمودیم .
+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۵ ساعت 18:27 توسط جعفر سحابی | نظرات