منقل و مش عمران !!!!

...................

ماهی یک بار سمینار سپاهی تو شهر بر گزار می شد .

200نفز سپاهی دختر و پسر جمع می شدیم تو یه سالن با لباس کامل نظامی.طبق معمول چند نفر سخنرانی می کردندو قال قضیه را می کندند و بعد یه حواله چلو کباب می دادند باید تو رستوران مفتی می خوردیم .

اخه اون روزا کیک و ساندیس مفتی نبود

بعد از ظهر هم لباس شخصی و می رفتیم تبریز چهار راه شهناز که مثل خیابان لاله زار تهران مرکز سینما و تفریح و همه کاری بود .

بعضی از بچه ها هم برای ان کار دیگر می رفتند مراغه خدا به راه راست هدایتشان کند .

..........................

ولی امروز قضیه فرق می کرد یکی اومده بود از ما می خواست تو روستا

اگه غریبه ای اومد حتما شناسایی کنیم و گرارش بدیم .

ماشین عریبه ها را نمره اش را برداریم و ببینیم کی هستند و به کجا میرن و خونه کی می خوابند .

ببینیم تو روستا کی تفنگ داره و فشنگ .

ایا صدای تیر اندازی تا حالا شنیده ایم .

حلاصه بشیم فضول بک اینا و خبر چین .

ولی این بی پدر و مادر نگفت تو روستا مریض که میشن چه می کنند این در بدر ها .

ایا روستا جاده داره .

امکانات رفاهی داره یا نه .

بعدا فهمیدیم این اقا مامور ساواک بوده و ما را یه مشت خبرچین بی مزد و مواجب فرض کرده .

................

تو روستا بودیم که یه نامه محرمانه اومد با یه مهر پت و پهن قزمز روش

باز که کردم نوشته بود تو روستا تحقیق کنید که کی تریاکی هست و تریاک از کجا میاره و با کی تریاک می کشه .تا هفته بعد گزارش کنید این یک دستور العمل قوری است و لازم الاجرا .

........................

با مش یدالله رفیق بودیم اهل سیگار و ورق بود و با هم شب ها پاسور بازی می کردیم و اتش به اتش سیگار .

وسط بازی که چند تا سور به من زده بود و دهان بی دندانش را تا بناگوش باز کرده بود یه مرتبه ازش پرسیدم تو ابادی کی تر یاک داره می کشه .

فوری گفت فقط مش عمران و کار قضولی منو راحت کزد .

...........................

نوه مش عمران شاگرد کلاس دوم من بود دختری بسیار زیبا با مو های شرابی و چشمانی سبز .

اسمش صفیه بود بهش گفتم به مش عمران بگو سپاهی میگه شب مهمون شما هستم .

و می دونستم چه دست و دلباز است این پیر مرد و نجیب .

چند بار برای مفت خوری رفته بودم خونه اش .

......................

اون شب مش عمران سنگ تمام گذاشت و عروسش اق قیز لز در درست کردن کباب چنجه ماهر بود .

یه منقل بزرگ اتش و هی گوشت نازک بزعاله را با یه ساطور تکه تکه کرد و روی اتش ذغال سرخ کرد و ما خوردیم .

بعد هم طبق معمول سیگار و چایی .

عروس می خواست منقل را که ادم حظ میکرد اون زعال های اتشین و سرخ را ببینه بیرون ببره که مش عمران گفت بیار اینجا و اورد جلو ما گذاشت .

پیز مرد بلند شد و از یه گوشه حقه وافور و یه انبر قشنگ برنجی اورد .

حقه را گداشت کنار اتش و از تو یه کیشه لول تریاک را اورد بیرون .

قبلا تریاک دیده بودم ولی اینجور نه .

مثل شکلات هایی بود که شکل میله بود و دانه ای ده شاهی از مغازه مراد پور تو سرمحله می خریدیم .

دور لول تریاک بر چسب هایی مثل تمبر چسبیده بود و روش نوشته بود وزارت بهداری .انحصار تریاک

..........................

با چاقو تکه ای از تریاک را کند و روی حقه که حالا گرم شده بود و عکس جناب ناصر الدین شاه را داشت دم یه سوراخ چسباند .

و تعارف کرد .که گفتم بلد نیستم .

خودش با انبر تکه ذعالی بر داشت و اول به داخل حقه فوت کرد و بعد

مثل سیگار به داخل دهان کشید .

تریاک شروع به جلز و ولز کرد و دود اونو مثل دودکش کارخانه شماره یک ریسندگی کاشان از دو سوراخ بینی به موازات هم بیرون فرستاد .

من هم تماشاگر بودم .

بست تمام شد و بستی دیگر .

ولی این بار به دهان من گذاشت و گفت فوت کن و بعد هش کش به دهان

انجام دادم بار اولی بود که دود تریاک را به ریه ام می فرستادم .

چه دود شیرین و دلچسبی .

از بس دود سیگار وارد شش و معده کرده بودم و ان دود تلخ و بد مزه بود این دود شیرین مثل مائده بهشتی بود .حظ کردم

........................

زعال خوب و کباب خوب و مفت و رفیق خوب و دوباره بست دوم که حالا دیگه یاد گرفته بودم و این گرز رستم را خودم با دست مبارک فرماندهی می کردم و انسان چه زود موارد منکراتی را استاد می شود .

و چند بست دیگر .

امان از چیز مفت که کاهدان را پاره می کند .

خلاصه اونقدر کشیدم که به درجه مافوق خلسه و نشئگی رسیدم .

+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۵ ساعت 17:8 توسط جعفر سحابی | نظرات