کولی ها
کولی ها ( 2 )
...........................................
فردای ان روز پنجشنبه بود و مدرسه نصف روزه
مثل اون روزایی که خودمون می رفتیم دبستان
نهار را که خوردم یه رادیو ترانزیستوری کوچک داشتم مونس و همدم من بود
اون روزا روز اوج هایده و مهستی و حمیرا بود و ستار و داریوش و گوگوش
خوب یادم هست نمی دونم کدوم ایستگاه را گرفته بودم که حمیرا برای اولین بار ترانه ای می خواند که این طور شروع می شد .ا
( بذار بگن دیوونه تم اره دیوونتم من / مشگن منو به سنگ غم چراغ خونه تم من )
حمیرا با اون صداو حنجره طلایی ش می خوند و من از دامنه کوه چالداغ به سمت چادر های کولی ها می رفتم .
.........................................
به چادر های کولی ها رسیدم ده دوازده تا چادر بود
هر چه نزدیک تر می شدم ادمهای بیشتری از چادر بیرون می اومدند
به اونا که رسیدم همه جلو یه چادر بزرگ جمع شده بودند .
بعد فهمیدم که این چادر رییس یا کدخدای اوناست .
و دلیل جمع شدن را هم فهمیدم .
لباسم نظامی بود و اونا فکر کرده بودند یه ژاندارمه که شاید برای دستگیری یکی اومده .
فقط خدا می دونه روستاییان و مردم کوه چقدر از ژاندارم می تر سیدند .ر
و چقدر به مردم ظلم و ستم می شد به دست این قشر ظالم .
.................
وقتی فهمیدند که سپاهی و معلم روستا هستم رفتار و نگاهشان فرق کرد .
به دعوت پیرمردی که کدخدای اونا بود وارد چادر شدم و نشستم .
چند زن و دختر در چادر بودند .بدون روسری و مو های بلند ولی از بالای
پیشانی به طور مساوی نصف شده .
.............................
چشمانی زیبا ولی نافذ و گستاخ مثل عقاب .
پوستی سفید متمایل به سبزه که شاید بر اثر هم نشینی با افتاب حاصل شده باشد
لباس زن ها پیراهنی تا زانو و شلواری با پاچه تنگ زری دوزی شده
و جلیقه ای زیبا که صد ها سکه بر ان اویزان بود
و بر مچ پا چیزهایی فلزی مثل دستبند که سکه هایی به ام وصل بود و موقع حرکت موسیقی زیبایی در چادر طنین انداز می شد .
...........................
داخل چادر پشتی هایی که به رختخواب ها تکیه داده شده بود و
اویز هایی که از نخ های رنگی درست کرده بودند و در چادر اویزان .
دختر جوانی یه قهوه جوش اورد و چند فنجان .
بار اولی بود که در ان منطقه قهوه می خوردم و جناب زییس در برابر تعجب من گفت که ما چای کم می نوشیم ولی قهوه زیاد می خوریم .
چند قهوه ریخت که از بس تلخ بود فقط یکی خوردم بعد از نوشیدن قهوه با هم از چادر خارج شدیم .
و شروع کردم به فضولی و کییوزی و سر زدن به همه چادر ها .
البته لباس ارتشی من کارساز شد و همه همراهی می کردند مثلا اگر یه سوال را درست و حسابی جواب ندهند بلایی سر اونا خواهد اومد .
نوشته شده در شنبه ششم آذر ۱۳۹۵ ساعت 0:2 توسط جعفر سحابی | نظرات
کولی ها
کولی ها ! ( 1 ) تقدیم به ابوالفضل ایمانی
...........................
مدرسه من در بلندی مشرف به چشمه اصلی روستا قرار داشت
روبروی مذرسه بدون دیوار من در 20متری چشمه اصلی اب بود
که همیشه پر بود از زن ها و دختر ها که برای بردن اب یا شستن لباس اونجا جمع می شدند و وراجی می کردند .
از پنجره کلاس پیدا بودند و سر و صدای اونا می اومد .
.....................
یه مرتبه دو خانم سوار بر اسب که موهاشون روی شونه هاشون ریخته بود
اومدن لب چشمه .
تعجب کردم زن ها و دختر های روستا اسب سوار های ماهری بودند .
ولی یایلیق یا همون روسری های بلند سرشون می کردند و سوار بر اسب .
البته زن ها ودختر های ارمنی روستا بدون روسری سوار اسب می شدند
در قسمت ارمنی نشین روستا .ولی هیچ وقت به قسمت مسلمان نشین بدون روسری نمی اومدن .
.........................
یه تخته سنگ خیلی بزرگ کنار چشمه بود که روی اون قالیچه یا فرشی را شسته بودند میذاشتن تا خشک بشه
حاجی محسن هم که فوت کرد روی اون سنگ لباس اخرت را بهش
پو شوندند .
دو تا خانم اسب سوار پیاده شدند و وخورجین های ترک اسب را برداشتند
و رفتند روی اون تخته سنگ بزرگ .
همه زن ها و دختر ها هم شستن لباس را ول کردند و دور اون دونفر جمع شدند .
.....................
ذات فضول و کییوز من در تب وتاب بود که چه خبره .
بعد از نیم ساعت سرو ته مدرسه و کلاس را هم اوردم و رفتم لب چشمه .
کار اون دوخانم که خیلی جوان بودند و چشم های نافذ وجسوری داشتند تموم شده بود و داشتند خورجین را ترک اسب می ذاشتند
به من سلام کردند و خیلی سریع و چابک روی اسب پریدند .
و به تاخت حرکت کردند به طوری که موهای بلند اونا مثل موجی در جذر و مد دستخوش بازی با باد شده بود .
.................................
از خانمی که اشنا بودیم و گوشواره ای فلزی ولی زیبا در دستش بود
پرسیدم که این دو خانم کی بودن و چی اورده بودند جواب دادکه .....
این ها کولی هایی هستند که هر سال در این فصل به این جا میان
و یک هفته می مونند و چیزهایی که خودشون درست کرده اند میارند و می فروشند
مردهایشان کوره اهنگری درست می کنند و از اهن قراضه چیز های اهنی و افسار و بیل و چیز های دیگه درست می کنند و زن ها هم جلیقه و
چیز های دیگه و درست کردن غربال .
...............................
تصمیم گرفتم فردا که مدرسه تعطیل است سری به اونا بزنم .
شب در تاریکی هوا در 200 متری روستا چند جا شعله اتش در دامنه کوه چالداغ دیده می شد که گفتند اتش از کولی هاست که در کنار چادر روشن کرده اند و بعد از ساعتی از دور صدای دایره تنبک اونا شنیده می شد .
نوشته شده در جمعه پنجم آذر ۱۳۹۵ ساعت 19:39 توسط جعفر سحابی | نظرات