کولی
به دختر هابیل
به خاطر طنز های بی نظیرش
......................................................
رقص کولی ها
.................................
تو یه مجمعه مسی کنگره دار برامون غذا اوردند .
جند تا سیخ دل و جگر و چند سیخ چنجه .
نان هم نان تاوه ای بود که یکی از زن ها چند دقیقه قبل خمیر را پهن کرده بودروی یه
صفحه فلزی که روی اتش گذاشته بود و پخته بود .
بوی غذا دل و دین نداشته ام را از من ربود و مشغول شدم .
چند لقمه نخورده بودم که یه خانم سینی کوچکی اورد که توش یه شیشه
عرق دو اتشه 55 محصول کارخانه میکده قزوین بود با یه کاسه ماست اورد و دو تا استکان کمر باریک لب طلایی .
........................
ایلوش هر دو استکان را تا نیمه پر کرد و یکی را به من تعارف کرد .
من از گرفتن اون امتناع کردم .
چون نتیجه نوشیدن این عرق را در خیابان های تبریز و چهار راه شهناز ان زمان و در پیاله فروشی ها و کافه های ان و مست شدن و عربده کشی میخواران را دیده بودم علاوه بر حرمت ان و اثار بسیار زیانبار این نوع مشروب بسیار تند در بدن انسان .
......................
خلاصه شکمی از عزا در اوردم و جورمرا در نوشیذن ایلوش کشید .
وچه حرفه ای و دمادم استکان را پر می کرد و با اشاره به من گفتن کلمه سالقون یعنی به سلامتی به خندق بلا سرازیر می کرد .
.....................................
بعد از کباب و عرق نوبت ورق رسید .
من اونجا از زور تنهایی و بیکاری شب ها با دوستان همیشه ورق بازی می کردم و حکم و چند بازی دیگه.
ولی اونشب ورق هایی دیدم خیلن کوچکتر که بهش گنجفه می گفتند و
در اران عزیز خودمان از خبرگان این امر که سوال کردم فرمودند با این ورق ها بازی اس
می کنند و معمولا قمار بازان حرفه ای به این ورق ها علاقه دارند .
ایلوش و دونفر و یه خانم مشغول بازی شدند و من با شنیدن صدای موسیقی از چادر بیرون اومدم .
..................................
هنوز منظره روستا را از کوه چالداغ در شب ندیده بودم .
روستا در ته دره بین چالداغ و کوه ایلی واقع شده بود .
نور چراغ هایی که از پنجره های کوچک خانه ها بیرون می تراوید
در سکوت روستا .
دنبال خانه ام می گشتم و به دنبال چراغ فانوس کلیسای کوچک ده
که همیشه پیرمردی ارمنی هر شب بر صلیب چوبی نصب شده روی گنبد
سنگی ان اویزان می کرد .
و مردم را در شب های تاریک به سمت روستا راهنمایی می کرد .
........................
هما ن جا یاد حرف های ماجو گوهر افتادم که می گفت هر شب
متولی محمد هلال یه چراغ نفتی دستی در بالای گلدسته محمد هلال می گذاشت .تا ساربان ها یی که از کویر هیزم یا هندوانه می اوردند راه را گم نکنند .
......................
جلو چادر ها در سه جا اتش روشن کرده بودند .
در کنار اولین چادر هما ن پیرمردی که چراغ ها را تعمیر می کرد
نشسته بود و با ارشه بر کمانچه ای اسقاطی و کهنه می کشید
من از جوانی و کو دکی کمانچه و صدای اونو می شناختم
در عروسی ها غلامرضا کمانچه می کشید و خدا بیامرز رحمان ضزب می زد
و درر ادیو مرحوم اصغر بهاری به زیبایی تک نوازی کمانچه می زد .
و چقدر ناشیانه و عجیب ارشه را بر سیم ها می کشید .و گاهی چرتش می برد .و دو باره حرکت از نو و گاه سبیل هایش به ارشه گیر می کرد .
..........................
اطراف اتش دوم چند پسر و مرد جوان نشسته بودند و می گفتند و می خندیدند
به من تعارف کردند چند لحظه ای ایستادم ولی از حرف های اونا چیزی نمی فهمیدم .
چون نگاهم به منظره ای خورد که در عمرم ندیده بودم و دیگر نخواهم دید
............................
چند دختر وزن جوان کولی با ریتم و اهنگ مخصوصی دور اتش می خواندند و می رقصیدند .
شعله های اتش سایه های اونا را روی تخته سنگ ها انداخته بود و مثل
یک موج دریا بالا و پایین می رفت .
یاد درایوین سینما ونک افتادم که سال قبلش با دوستان رفته بودیم در شمال تهران
توی ماشین نشسته بودیم و روی پرده بزرگی در جلو ما فیلم نمایش داده می شد و گوشی های مخصوصی به گوش داشتیم .
و البته اونایی که جنس مخالف داخل ماشین داشتند عیششان کامل بود .
........................
غزق در تماشای این رقص زیبا بودم و این پیچش اندام و امواج گیسو های پریشان که دستی به شانه ام خورد .
ایلوش بود که بوی تند عرق 55 که بهش عرق سگی می گفتیم از دهانش می اومد
به من گفت .
اقای سپاهی از اصل و نسب و دین و رسم و رسوم ما کولی ها پرسیده بودی
بیا برات تعریف کنم که از کجا اومدیم .چی و کی هستیم .و .....
روی تخته سنگی نشستیم و شروع کرد که .....