تقدیم به جناب اکبر ستاری

اشک های یک کولی

......................

با ایلوش روی تخته سنگی رو به روستا نشستیم .

باز هم سیگار و سیگار و سیگار .اتش به اتش

ده ها سوال ازش پرسیدم و همه را جواب داد و ماخصل جواب هاش این بود که .....

.....................

میدونم تو یه چادر و یه کوه به دنیا اومدم .

همیشه در حال حرکت تو کوه ها بوده ایم .از یک جا نشینی متنفر هستیم

اشاره ای کرد به خانه های روستا .

اون خونه ها برای ما حکم قفس را داره .

اصلا بلد نیستیم اونجا زندگی کنیم .

......................

نمیدونم ریشه و اصل من از کجاست .

ولی مادرم می گفت تو یه چادر تو کوه های چالدران ترکیه به دنیا اومدی .

و نزدیک یه روستای کرد نشین اونجا .

وقت تولد تو اگه یه زن قابله کرد به فریادم نمی رسید هم من می مردم

هم تو .

...............................

ریشه های ما شاید به کولی های ارمنستان یا ترکیه ویا یونان و اسپانیا برسه

نژادی خالص تر از ما کولی ها پیدا نمیشه

فقط با کولی ازدواج می کنیم و به کولی دختر می دیم .

اصلا شناسنامه نداریم از هیچ کشوری .

جون کاری در شهر و کارهای شهری نداریم .

در این 70 سال عمرم بیشتر روستا های کوهستانی اذر بایجان ایران و و ارمنستان و ترکیه را روستا به روستا و کوه به کوه رفته ایم .

رزق و روزی خودمون را با دست خود و با هنر خود به دست میاریم .

بیش از یه هفته طاقت ماندن در جایی را نداریم و باید حرکت کنیم .

......................

به هیچ دین و ایینی اعتقاد نداریم و اهل عبادت هایی که شما انجام میدین نیستیم

یعنی احتیاجی به دین نداریم .

مجبور نیستیم دروغ بگیم .هرچی داریم و کار می کنیم همه از همه افراد قوم و بنه هست .

روز ها کار می کنیم و شب ها همان طور که دیدی تفریح و بازی و عرق و ورق .

و زن ها رقص دور اتش .

ازدواج در بنه ی ما خیلی اسون هست .

دختر و پسری که باهم دوست میشن بعد از مدتی میان سراغ من

و من زن وشوهری ان ها در بنه اعلام می کنم .

بچه زیاد نداریم و از این نظر همه حواس جمع هستن .

یک یا دو بچه .

برای راحتی رفت و امد در کوه ها .

همه از دختر و پسر باید رشته ای از این کار ها که دیدی یاد بگیرند و همکاری کنند .

...................

بین ما کولی ها چند همسری رواج نداره

در صورت مرگ زن بعد ازچند ماه از بین بیوه ها می تونه یه زن انتخاب کنه

در صورت مرگ یکی از ما در همون ابادی نزدیک چادر ها دفن می کنیم .

حالا در هر کشور ی باشه

قبر های ما متفرق است .

...................

به ده ها پرسش من فضول و کییوز جواب داد .

سیگار هام تموم شده بود و اتش جلو ما رو به خاموشی می رفت .

رقص زن ها هم تمام شده بود و دور اتش نشسته بودند و گپ می زدند .

پیرمرد چراغ ساز هم گاه گاهی ارشه ای بر کمانچه می کشید و غم انگیز می نواخت .

چادر ها و کنار اتش ها منظره ی غم انگیزی به خود گرفته بود .

.......................

روبروی ما روستا در خواب و خاموش عیر از چراغ بالای کلیسا

نگاهی به ایلوش کردم .

رد نگاهش را دنبال کردم به بوته گونی نگاه می کرد که بر اثر باد به یک سو خم می شد

ولی ریشه در خاک داشت .

ریشه ای که برفرض کندن بوته گون برای سوزاندن در تنور دوباره می تونست رشد کنه و در صحرا خودی نشون بده .

............................

شاید ایلوش فکر می کرد کاش به اندازه این گون ریشه در خاک داشتم .

قطرات اشک را دیدم که از چشمان ایلوش سرازیر شده بود .

و اه هایی که گاهی از سینه اش بیرون می داد و نگاهی به اسمان داشت

......................

خدا حافظی کردم و سرازیر شدم سوی ابادی در ان شب مهتابی

به یاد کتاب سپید دندان افتادم اثر جک لندن که هفته قبل خونده بودم

......

......................

جویندگان طلا عده ای از اسکیمو ها را با سگ هاشون اجیر کرده بودند و

و با سورتمه روی برف ها و یخ ها حرکت می کردند .

وبه دنبال پیدا کردن معدن طلا .

...............

شب ها که جویندگان طلا در چادر استراحت می کردند اسکیمو ها بیرون چادر به سگ ها غذا می دادند و بعد از ساعتی سگ ها رو به ستاره قطبی می خوابیدند و زوزه های سوز ناکی می کشیدند .

گویی به یاد پدران و اجداد خود و زادگاه خود بودند .!!!!!

+ نوشته شده در پنجشنبه یازدهم آذر ۱۳۹۵ ساعت 14:4 توسط جعفر سحابی | نظرات