حانه پدری
خانه پدری !! (3 )
........................
فرخ !
...................
همسایه ی روبروی اتاق حبیب، اقا محمد و زنش ماهرخ بود پنج تا داماد داشتند و دو تا دختر که یکیش عقد کرده بود و یه پسر که ازدواج کرده بود .اقا محمد رعیت بود ولی مثل یه شاه زندگی می کرد زنش و دو تا دختر های خونه خیلی به او احترام می ذاشتن یه الاغ سفید قد بلند و قوی داشت .رفتن او را به صحرا هیچ وقت ندیدم چون سحر و صبح خیلی زود به صحرا میرفت .و هوا تاریک که می شد وقت اذان مغرب به خونه می اومد اتاق اونا سرداب نداشت ولی یه ایوان جلو اتاقشون بود که 50سانتی از حیاط خونه فاصله داشت .ماهرخ همیشه سماور زغالیش را اتیش می کرد و شوهرش که می امد چایی را در یه قوری پهن و شلغمی شکل دم می کرد و یه دمی کوچک برای بهتر دم کشیدن روی اون می انداخت .اگه تابستون بود یه گلیم توی ایوون می انداخت و چند تا متکا کنار دیوار می گذاشت .یه چراغ گرد سوز هم رو شن می کرد و اماده برای اومدن شوهر. وقتی اقامحمد از دالون خونه وارد حیاط می شد با بار الاغش یکسره می رفت دست و صورتش را می شست و می اومد مثل یه سلطان تو ایوون می نشست و به بالش ها تکیه میداد .
اولین و دومین و سومین چایی تازه دم در استکان های کمر باریک تمیز را نوش جان می کرد و خستگی کار از صبح تا شب را از تن بیرون می کرد .دختر ها می رفتند سر وقت خور جین الاغ و اونو از روی خر می اوردند پایین و خر را به طویله و دادن اب و کاه .ماهرخ می او مد سر وقت خورجین و محتویات اونو خالی می کردهر چی که بود از پیاز یا چغندر و شلغم و زردک و خربزه و خیار بستگی به فصل بر داشت بدون مضایقه مقداری از اون را را دم اتاق همسایه ها می برد بعد برمه ی گوشت و لوبیا را می بردند پشت بوم و همه همسایه ها هم هر کدوم اماده شام خوردن خودشون .و اگر زمستون بود ماهرخ یه کرسی گرم ونرم وخیلی تمیز اماده می کرد و اقا محمد جاش روبروی در و تکیه بر بالش ها و کشیدن لحاف تا زیر قلقله.
یادم میاد ماهرخ گاهی دو استکان چای در یه سینی ورشو با قندی که تو یه قندان کوچک بود می گذاشت و از لب دیوار (پشگم)اونجایی که پدر و مادرم قالی می بافتن می برد و صدا میکرد کریم (دو چایی شم را بم هور ده خوج ینه ره بخوری اینقه خسگی در کری )
یعنی کریم دو تا چای اوردم برای شما با زنت با هم بخورید و یه خورده خستگی در کنید