دیدار از خانه پدری!

............................

به فرموده ماجو گوهر روزی روزگاری تو همین اتاق که حالا خراب شده

و اوارش مونده به دنیا اومدم .وقت باقلا .

قدیم تو ابادی ما وقت با قلا ماه اردیبهشت بود و از جیرفت و جاهای دیگه

شب عید با قلا نمی اومد .

هر وقت نگام به باقلا می خوره یاد روز تولدم می افتم .

مادرم مشغول قالی بوده که من هوس می کنم بیام این دنیا و روی ماهم را همه ببینند .

از قالی میاد پایین و تا یه نفر بره نازنین قابله را خبر کنه بیاد من همیشه عجول اومدم این دنیا تو همین اتاق و قابله که اومد من تشریف اورده بودم

و البته حق ویزیت را گرفته بود .

در حقیقت ماجو گوهر شده بوده قابله من و می گفت بند (خصم )که اسم

با کلاسش امروز بند ناف هست دور حلق مبارکم پیچیده شده بوده و ماجو می گفت سیاه شدنت به خاطر اون بوده و گر نه سفید پنبه ای می شدی

میگفت داشتی خفه می شدی که تو دهنت فوت کردم و چشمت را باز کردی و به من نگاه کردی و به همین خاطر بیش از همه نوه هام دوستت دارم و تو هم دوسم داری .

..........................

حالا ببین اگه اون روز خفه می شدم چه خسرانی به وجود می اومد و

دنیا از وجود چه نعمتی محروم .

ولی خیلی ها از خفه شدن من راحت می شدند و از مزاحمت من مخصوصا یکی !!!!اره تو را میگم اگه اون روز خفه شده بودم حالا یه نفس راحت می کشیدی !

ولی سیاه که نه سبزه موندن من مر بوط به بند ناف نیست .این ارث خود ماجو گوهر بود که سبزه بود و لی بابا بزرگ سرخ و سفید مثل سیب گلاب قمصر .

یه عمر با این سیب قشنگ زندگی کرد و حظ کرد .

...........................

از بچه گی تا یادم میاد پتال و بی ریخت بودم .

پسری زردنبو و ضعیف ذلیل و ماقنگی .

همیشه پابرهنه تو خونه همسایه داری و کوچه و سر محله بازی می کردم .تو خاک و خل .

تا 6 سالگی که یادم نمیاد کفشی داشته باشم .

لباسم یه پیرهن و یه تمبون بود که سر زاموش همیشه وصله داشت و سر زانوش کاسه انداخته بود .

استین پیرهنم هم حوله صورتم بودو بعضی کار های دیگه که مثل چرم شده بود و مادر به زور از تنم بعد از یه هفته می کند و تو میراب خونه کریم کاشی می شست .

.....................

یه کتاب بود کلاس ششم دبستان خونده بودم راجع به نوشتن انشا

یه داستان داشت نویسنده اش نصر الله فلسفی از یه جوان در هرات صد سال پیش که جزو ایران بود و انگلیسی ها اشغال کرده بودند .

اون جوان و خانواده از شهر فرار کرده و باغ و خانه به تصرف ماموران انگلیسی در امده بود

او ن جوان گاهی دزدکی از درز دیوار باغ به خانه و و دار و درخت باغ نگاه می کرد و حسرت می کشید و خاطرات ان باغ برایش تداعی و اه می کشید .

........................

هر چی من یادم میاد برای سرمحله دارند حسینیه می سازند .

از این طرف می سازند و از اون طرف خراب می کنند و دو باره از اول .

این دفعه دارند چیزی می سازند به وسعت یک محل .

از یمین و یسار دارند به یمن پول های باد اورده شهرک وسعت میدن حسینیه را .

ده ها خونه را خریدند و خراب کردند رسیدند به خانه پدری من .

و زمزمه خراب شدنش را می کنند برای حسینیه

.....................

از اون خونه که اومدیم بیرون در شش سالگی چند سال بعد یه بار رفتم دیدم و اون خونه همسایه ها عوض کرد و ما هم اتاق را فروحیه بودیم

و من کم همتی کردم برای دیدن اتاق زندگی و زاد گاه خودم .

هفته قبل با یکی ازنوه های بهترین و مهربانترین همسایه اون خونه یعنی

فرخ و شوهرش به دیدن خونه رفتم و اتاق خودمون را به این شکل دیدم .

........................

سعی می کنم در چند پست از خانه پدری و همسایه ها و سر محله

اون روز ها برای شما

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۵ ساعت 23:53 توسط