اخرین همسایه

و ما اخرین همسایه ي این خانه بودیم .
یه اتاق داشتیم و یه طویله .
من اون روزا کوچکترین عضو خانواده بودم .یه خواهر داشتم که شش سال و یه برادر که سه سال از من بزر گتر بودند .
بابا بزرگ و ماجو گوهر هم با ما زندگی می کردند .
با اونا هفت نفر می شدیم که تو یه اتاق تقریبا 4در 5 متری زندگی می کردیم .
چون جایی برای قالی بافی نبود در محلی به نام پشگم که بیرون از اتاق بود و در هوای ازاد ولی مسقف بود دار قالی بر پا بود .
پدر و مادرم در سرما و گرما در ان جا قالی می بافتند با چه رنج و زحمتی .
ماجو گوهر چرخ پشم ریسی داشت و کارش همین بود .
البته دوتا بز و میش هم داشتیم که شیر اونا را می دوشید و ماست و پنیر درست می کرد برای خودمون .


بابا بزرگ هم رعیت مسعود اباد بود و با کمک پدرم روی زمین هایی که از صابری های بید گل بود کشاورزی می کردند .بابا بزرگ علی اکبردر کشاورزی خیلی زرنگ و خبره بود و رعیت های دیگه برای عملگی کشاورزی همیشه اونو میبردند و از تجربه اش استفاده می کردند .
یه الاغ داشت زرنگ به رنگ سبز یشمی نزدیک به تیره که بعدا یه الاغ دیگه خرید به رنگ نقره ای متمایل به نوک مدادی که بنده رنگ دو تا از پراید هایی که خریده ام به تاسی از رنگ الاغ های بابابزرگ سبز یشمی و نوک مدادی انتخاب کرده ام .!!
خیلی وقت ها بابابزرگ برای مردم خاک قرص بار می کرد و می برد تا برای کاه گل و اندود کردن پشت بام استفاده کنند .
بابا بزرگ بیش از صد سال عمر کرد و همیشه از قدیم و حوادث اون روز ها برایمان می گفت .
او از دوران محمد علی شاه و احمد شاه که خودش حاضر و ناظر ان دوران بود برایمان می گفت .
از طغیان نایب حسین و شرارت ها و نا امنی اون روزها .از واگیر شدن وبا و خناق و ابله که مردم منطقه را درو کرده بود
و خانواده ای را بی نصیب نگذاشته بود .
از قحطی دوران احمد شاه و جنگ جهانی اول که مردم بسیاری از گرسنگی مردند .
می گفت مردم از شدت گرسنگی به دشت ها هجوم می بردند و خوشه های گندم و جو را که دلمه بسته بود و نارس می خوردند و بعضی از شدت دل درد می مردند .
می گفت بعضی از مردم اران به شهر های محلات و جاهای دیگه کوچ کردند و بعضی از مردم بیدگل به قم و جاهای دیگه.
از پیاده رفتن به مشهد و کربلا همراه با قافله های ان زمان حکایت مي كرد.

+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۵ ساعت 18:0 توسط جعفر سحابی | نظرات